صدای ذهنی لعنتی ... این صدای ذهنی لعنتی...

چند روز پیش داشتم به یکی از دوستام میگفتم به غیر از اون باغ وحش درون که همه دارن (جُکش رو حتما شنیدین دیگه!؟) من یه کِرم درون، و یه موریانه ی ذهنی هم دارم ...

موریانه ی ذهنی کارش اینه که روزی سیصد بار بهم یادآوری میکنه: "داری لحظه هاتو به بطالت میگذرونی ... پیر شدی و هیچ غلطی نخوردی(موریانه ی بی تربیتیه.. خودم میدونم) ... چرا دست به کاری نمیزنی که کار باشه و مهم باشه و همه براش احترام و اهمیت قائل باشن!؟"

و کرم درون کارش اینه که وقتی سراغ چیزی میرم (اعم از اینکه علاقمندی باشه و تفریحی، یا جدی باشه و کاری) مدام توی مغزم وول میزنه و مجبورم میکنه بهتر باشم (که این یعنی چیزی که هستم نه فقط معمولی هم نیست.. که گه ترین ورژن موجوده از چیزی که باید باشه) ... کرم درونم هم بی ادبه ... اینم میدونم ... و چیزی که باعث تأسفه اینه که هیچ کاری ازم ساخته نیست برای ادب و تربیت کردنشون .. که اگر کاری ازم ساخته بود اول از همه خفه شون می کردم تا اینقدر حرف نزنن و اظهار نظر نکنن و منو نابوده حرفها و نظراتشون نکنن ...

"مرد پرنده ای" هم دقیقا همینه ... آدمی با همین صدای درون که لحظه ای آرومش نمیذاره ... با این تفاوت که اون مشهوره و من نیستم!! :((((((

 

پ. ن:

نمیدونم چرا اکثر قریب به اتفاق نویسنده هایی که نوشته هاشون با تم ذهنی من بسیار شبیهه ... یهو وسط ماجرا میزنن به صحرای نینوا!! و میرن تو خط تصویرسازی های به شدت انتزاعی و سوررئال!! از کوندرا گرفته تا هاروکی موراکامی ... اینم که نمونه ی فیلمیش! ... در هر صورت ... خوشم اومد از فیلم ... گرچه که غم عمیقی بهم القا میکرد ... با اینحال به شیوه ی مازوخیستانه ی خودم، خوشم اومد ازش !!